بی تو Online شبی باز از آن Room گذشتم
همه تن چشم شدم، دنبال ID ی تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از Case وجودم
شدم آن User دیوانه که بودم

وسط صفحه Room ،Desktop یاد تو درخشید
Ding صد پنجره پیچید

شکلکی زرد بخندید
یادم آمد که شبی با هم از آن Chat بگذشتیم

Room گشودیم و در آن PM دلخواسته گشتیم
لحظه ای بی خط و پیغام نشستیم

تو و Yahoo و Ding و دنگ
همه دلداده به یک Talk بد آهنگ

Windows و Hard و Mother Board
آریا دست برآورده به Keyboard

تو همه راز جهان ریخته در طرز سلامت
من بدنبال معنای کلامت

یادم آمد که به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این Room نظر کن

Chat آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به Email ی نگران است

باش فردا که PM ات با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این Log Out ،Room کن

باز گفتم حذر از Chat ندانم
ترک Chat کردن هرگز نتوانم نتوانم

روز اول که Email ام به تمنای تو پر زد
مثل Spam تو Inbox تو نشستم

تو Delet کردی ولی من نرمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو یک Hacker و من User مستم

تا به دام تو درافتم Room ها رو گشتم و گشتم
تو مرا Hack بنمودی. نرمیدم. نگسستم

Room ی از پایه فرو ریخت
Hacker ی Ignore تلخی زد و بگریخت

Hard بر مهر تو خندید
PC از عشق تو هنگید

رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگرهم
نگرفتی دگر از User آزرده خبر هم

نکنی دگر از آن Room گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن Room گذشتم

 



پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, |

 

هیچ کس ویرانیم را حس نکرد...

 

وسعت تنهاییم را حس نکرد...

 

در میان خنده های تلخ من...

 

گریه پنهانیم را حس نکرد...

 

در هجوم لحظه های بی کسی...

 

درد بی کس ماندنم را حس نکرد...

 

آن که با آغاز من مانوس بود...

 

لحظه پایانی ام را حس نکرد...

.....................

 

آه ای مطلع صبح کاش میشد که دل خسته من

 

زندگی را ز نو آغاز کند چشم دیگربه جهان باز کند

 

دل نگنجد به برم سینه تنگ است ای دریغا قفس است

 

کاش می شد که رهی باز کند بگشاید پر و پرواز کند

 

ای پرستوها ای چلچله ها کاش میشد به همراه شما

 

بروم تا لب دشت بروم سوی بهشت

 

خالی از حسرت و ناکامی ها بی سرانجامی ها

 

درو از این چهره های همه آلوده به رنگ رنگ پاکی و صفا

 

و به باطن دلها همه سرد همه خاموش و سیاه سینه ها همه لبریز ریا

 

آه ای سنگ صبور کاش در دل من صبر تو بود

 

کاش میشد که تحمل کنم این مردم را

 

زندگی چیست مگر؟

 

زندگی زندان است زندگی خیمه شب بازی بس مسخره ایست

 

دردل یک زندان

 

آه بازیچه شدن چه غم جانکاهیست.....

..................

خيلي وقته گم شدم باز.

دلم به اندازه ي يه دنيا از همه خسته شده. به اندازه ي همه ي دلتنگيام خستم.

كي تموم ميشه...؟؟؟

روز آخر از ته دل مي خندم به اين دنياي لعنتي.

 

 

خسته ام ...

 

 

از این زندگی خسته ام .

 

 

از این پنجره ها خسته ام .

 

 

دیگر حتی از خوب بودن هم خسته ام

 

 

خسته از تمام ایمان به پاکی و صداقت دروغینت

 

 

خسته ام ؛ خسته از شنیدن صدای غریبه ای که

 

 

زندگی مرا جهنم کرد

 

 

خسته از تمام خستگی هایم

 

 

خسته ام ، از خودم

 

..........

 

خــســـــــــتـه ام ..

از ایــن زنــدان کـه نــامــش زنـــدگــیسـت

پــــس قشنــگی های دنیــا دســت کیــست

باخـتم در عـشق امــا بــاخــتن تـقـدیر نیـست

سـاختم با درد تنـهایـی مگـر تقـدیـر چــیست

 

............

 

خسته ام از زندگی از سوز و ساز

 

خسته ام از سوز درد انتظار

 

و چه دنیای پر از شور و شریست

 

مردمانش را نقاب دیگریست

 

عشق می دزدی خرابت می کنند

 

دوست می داری جوابت می کنند

خسته ام .......



پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:عکس, |

 
 

اگر یک روز از زندگی من باقی مانده باشد

از هر جای دنیا چمدان کوچکم را می‌بندم راه می‌افتم

ایستگاه به ایستگاه…

مرز به مرز…

پیدایت می‌کنم ، کنارت می‌نشینم

بهت میگم تا بی نهایت دوستت دارم…(شاید)

.................

کــاش تــوی ایــن جــاده یه تابلــو نصــب میکــردن

 

واســه دلخــوشــیم…!!

“” تــــــــو “”

دو کیــــلومــــتر…!

خنده ام میگیرد…

 

از اینکه…

 

هنوز بهت فکر میکنم…

 

خدایا کمکم کن…

 

خسته شده ام…

 

وقتی مال من نیست…

 

چرا تو فکرمه…!!!

 



پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, |

+باز از خودم مینویسم:

خستم...

خسته از همه چی ... خسته از زندگی و آدماش از همه چیزش...

چرا تموم نمیشی زندگی ...

خب خدا اگه نمیخوای تمومش کنی برای من تموم کن .

باور کن کم اوردم...! نه میشه خودکشی کرد نه خدا تمومش میکنه !

آخه چی بگم از دله آشوبم

یا از استرسام که باعث قلب دردم شدن...

تمومش کن که نمیکشم...

+غمگین و تنها

خسته از فهمیدنها و فهمیده نشدنها

جرعه جرعه جام زندگی را سر می کشم

طعم غم را در کام لحظه هایم حس می کنم

 

 پاییـــــــــــــــز ها
تمام خاطرات زیبا
تمام رویاهای شیرین
با بوی عطر تو
در مقابل افکارم خودنمایی میکنند
میرقصند
کف میزنند
به رخ میکشند
نبودنت را….

هنوز هم صدقه هایم به نیت سلامتی توست…

 .

هی….؟
معشوقه ی من….

 .

سلامتی…؟؟؟!!!!

 

من را می خواست اما نه آن گونه که هستم...

می خواست آن شوم که می خواهد...

اما من نمی توانستم...

سرکش بود قلب من...

رام نمی شد...

به زور به دام عشق نمی افتاد...

او آزاد بود و دلش می خواست در دشتی مأوا گزیند که خود بر می گزیند...

اما او اصرار داشت دلم را با خودش ببرد...

بارها گفتم...

بارها و بارها ...

گفتم:

- نمی توانی به اجبار دلی را به زندگیت گره بزنی...

- با زور نمی توانی آهوی دلم را به دام بیاندازی و به دیار زندگی ات ببری...

 - آهوی من این گونه همواره در فکر آزادی است...

 - با زور نمی توان کسی را وادار به دوست داشتن کرد...

- مگر می شود پرنده را به قفس انداخت و از او انتظار آن نوایی را داشت که در آغوش طبیعت سر می دهد؟!

- من را همین گونه بخواه وحشی و صحرایی، نه رام و محبوس...

اما اصرار داشت که آنچه می کند و می خواهد درست است...

نتیجه چه بود؟

دل من از دام این عشق رهید...

و او...

او با تمام سر سختی اش در پیله ی تنهایی خزید...



چهار شنبه 15 خرداد 1392برچسب:, |

دیروز پستی نوشتم در رابطه با داستان شیرین و فرهاد.

جستجویی در اینترنت کردم و داستان واقعی را در آوردم. با خواندن داستان فهمیدم که عشق بین شیرین و فرهاد اشتباه بوده! همیشه فکر میکردم که فرهاد عاشق شیرین میشه و شیرین هم عاشق فرهاد. ولی شیرین عاشق خسرو بوده. کمی هم عاشق فرهاد. کمی با اون میپریده و کمی هم با این!!

البته در آخر واقعاْ عاشق خسرو میشه. عاشق خسرویی که باعث مرگ فرهاد شده بوده!!!

کل داستان را براتون میزارم.

قضاوت با شما!

------------------------------------------


زندگی عاشقانه خسرو و شیرین بر اساس زندگی پر فراز و نشیب خسرو و شیرین شاهزاده ارمنی رقم خورده است. خسروپرویز در سال 590 میلادی تاجگذاری نمود و رسما شاهنشاه شد. اتفاقات بسیاری در طول حکومت وی رخ داد که در این مکان نمی گنجد ولی زندگی زناشویی این پادشاه حماسه ای را در کشور ما رقم زد که امروز نیز جای خود را در تاریخ ما به شکل زیبایی حفظ کرده است. بسیاری از بزرگان شعر و ادب و تاریخ پیرامون این حماسه سروده هایی را از خود به جای گذاشتند تا نسلهای آینده از آن بهره ببرند همچون فردوسی بزرگ، نظامی گنجوی، وحشی بافقی و چند تن دیگر از بزرگان .

نکته جالب این ماجرا در این است که مادر شیرین که شهبانوی ارمنستان بوده به دختر خویش در این مورد هشدار می دهد که از جریان ویس و رامین عبرت بگیرد و آن را تکرار نکند. ماجرا در بسیاری وقایع همچون ویس و رامین در صدها سال قبل از خسرو و شیرین است.

فردوسی بزرگ می فرماید: خسرو فرزند هرمزد چهارم از دوره کودکی از خصایص برجسته ای برخوردار بود وی پیکری ورزیده و قامتی بلند داشت. از دیدگاه دانش و خرد و تیر اندازی وی بر همگان برتری داشت.
به گفته تاریخ نگاران او می توانست شیری را با تیر به زمین بزند و ستونی را با شمشیر فرو بریزد. در سن چهارده سالگی به فرمان پدرش وی به فیلسوف بزرگ بزرگمهر سپرده شد. خسرو شبی در خواب پدر بزرگ اندیشمند و فریهخته خود انوشیروان دادگر را به خواب دید که به او از دیدار با عشق زندگی اش خبر می داد و اینکه به زودی اسب جدیدی به نام شبدیز را خواهد یافت که او از طوفان نیز تندرو تر است. سپس او را از نوازنده جدیدش به نام باربد که میتواند زهر را گوارا سازد آگاهی داد و اینکه به زودی تاج شاهنشاهی را بر سر خواهد گذاشت.

 

فردوسی بزرگ می فرماید :

ز پرویز چون داستانی شگفت

 ز من بشنوی یاد باید گرفت
که چونان سزاواری و دستگاه

بزرگی و اورنگ و فر و سپاه
کز آن بیشتر نشنوی در جهان

اگر چند پرسی ز دانا مهان
ز توران و از چین و از هند و روم

ز هر کشوری که آن بد آباد بوم
همی باژ بردند نزدیک شاه

برخشنده روز و شبان سیاه .

روزی خسرو از دوست خویش شاهپور که هنرمندی شایسته بود درباره زنی به نام مهین بانو در قلمرو حکومتی ارمنستان بوده است سخنهایی می شنود. از دختر زیبایش شیرین می شنود که شاهزاده ای برجسته و با کمالات است. شاهپور وی را به خسرو پیشنهاد میکند و خسرو که از تمجید های وی شگفت زده شده بود پیشنهاد وی را می پذیرد . روزی شاپور تصور نقاشی خسرو را به ارمنستان می برد و در حکم دوست نقش واسطه را برای خسرو ایفا میکند . شیرین نیز با نگاهی به فرتور با ابهت خسرو عاشق و دلباخته وی می شود . شاپور حلقه ای را با خود برده بود تا در صورت پاسخ مثبت از شاهزاده آن را به وی تقدیم کند و چنین نیز کرد و شیرین را به تیسپون مدائن در بغداد امروزی که پایتخت ساسانی بود دعوت نمود .

شیرین روزی به بهانه شکار از مادر درخواست اجازه نمود و با اسبی تندرو به نام شبدیز همراه با یارانش راهی تیسفون می گردد .  در میان راه به دریاچه ای کوچک ( به نام سرچشمه زندگانی ) برخورد میکند و از فرط خستگی همانجا توقف میکند . شیرین برای خنک کردن خویش لباسهایش را از تن بدر میکند و برای شنا راهی آب میگردد .  به گفته مورخین چهره شیرین و اندام وی چنان زیبا و محسور کننده بوده که چشمان آسمان پر از اشک می شده است . شیرین در روزگار خویش در زیبای چهره و اندام سرآمد روزگار خود بود و نمونه بارزی از یک زن از نسل آریا. در این میان خسرو که در تیسفون درگیری شخصی به نام بهرام چوبین بود ( بهرام که برای گرفتن تاج و مقام بر ضد شاه شورش کرده بود و سکه هایی به نام خود ( بهرام ششم ) ضرب کرده بود . ) به اندرز بزرگ امید یا بزرگمهر پایتخت را برای مدتی ترک میکند.

 به همین به یارانش در تیسپون می سپارد که اگر شیرین شاهزاده ارمنستان به دیدار وی آمد از او به مهربانی پذیرایی کنند . خسرو پس از این وقایع سوار بر اسب خویش تیسفون را به همراه سپاهی بزرگی با درفش کاویانی به دست ترک میکند و از قضای روزگار خسرو به همان منطقه ای می رسد که از نظر سبزی و زیبایی بر دیگر مناطق برتری داشته است و شیرین نیز همانجا با بدن عریان مشغول آب تنی بوده است . شیرین با خود اندیشه میکند که این شخص چه کسی می تواند باشد که چنین احساساتی را در وی بوجود آورده است بیگمان تنها خسرو است که مرا گرفتار خویش کرده است . ولی از طرفی خسرو شاه شاهان چگونه ممکن است با چنین لباس و ظاهری عادی در دشت ها و مزارع حاضر شود . پس لباس خویش را بر تن میکند و بر سوار بر اسپ خویش میگردد و دور می شود . خسرو نیز که تصویر وی را توسط شاپور دیده بود او را شناخت و دقایقی که مهو زیبایی شیرین شده بود او را از دست داد و هنگامی که در پی او جستجو کرد وی را نیافت . خسرو اشکی از دیدگانش فرو می ریزد و خود را سرزنش میکند و به راه خود ادامه می دهد .

 

فردوسی بزرگ می فرماید :

چنان شد که یکروز پرویز شاه

همی آرزوی کرد نخچیرگاه
بیاراست برسان شاهنشهان

که بودند ازو پیشتر در جهان
چو بالای سیصد ب زرین ستام

ببردند با خسرو نیکنام
همه جامه ها زرد و سرخ و بنفش

شاهنشاه با کاویانی درفش
چو بشنید شیرین که آمد سپاه

 بپیش سپاه آن جهاندار شاه
یکی زرد پیراهن مشکبوی

بپوشید و گلنارگون کرد روی .

شیرین نیز به پایتخت رسید و خود را به دربار معرفی نمود. زنان دربار که از زیبایی او شگفت زده شده بودند وی را احترام گذاشتند و او را راهنمایی کردند. شیرین پس از ساعتی متوجه آشوبهای پایخت می شود و از اطرافیان می شنود که خسرو به همین منظور دربار را ترک کرده است. در این لحظه متوجه می شود که شخصی که در میان راه در حال آبتنی مشاهده کرده بود کسی نبوده جز خسروپرویز معشوقه خود. در همین حال خسرو به ارمنستان رسید. و به دیدار مهین بانو شهبانوی ارمنستان رفت و در کنار وی شرابی نوشید و از فقدان شیرین ابراز ناراحتی نمود . خسرو پس از چند روز اقامت در ارمنستان پیکی از تیسپون دریافت میکند که بزرگان برای وی نوشته بودند . متن نامه حکایت از آن داشت که پدر خسرو ( هرمزد ) درگذشته است و حال تاج و تخت کشور در انتظار اوست . خسرو راهی تیسپون می شود و پس از رسیدن به آنجا مشاهده میکند که شیرین تیسفون را ترک کرده است .

شیرین نیز پس از مدتی به ارمنستان باز میگردد تا با خسرو دیدار کند ولی هر دو در یک روز ترک مکان کرده بودند و موفق به دیدار یکدگیر نشدند. در این میان بهرام چوبین از وقایع عاشق شدن خسرو بر شیرین آگاه می شود و در آنجا شایع می کند که شاهنشاه از عشق وی دیوانه شده است و توانایی اداره کشور را ندارد . پس از چنین شایعاتی شورشهایی بر ضد شاه صورت میگیرد و بر اثر همین شایعات خسرو با مشورت بزرگان پایتخت را دگر بار ترک میکند و راهی آذربایجان و سپس ارمنستان میگردد و در همانجا با معشوقه خود دیدار میکند . وقایع این دو دلداده باعث میگردد که مادر شیرین ( مهین بانو ) به دخترش تذکر بدهد که یا به همسری وی بیایی یا وی را ترک کنی .

 مادر بار دگر شیرین را از راهی که ویس رفت بر حذر می دارد و به عواقب غیر اخلاق آن هشدار میدهد ولی او نمی دانست که دست روگاز دقیقا همان ماجرا را باردیگر رقم می زند و او نمی تواند مانع از وقوع آن شود . خسرو نیز از سخنان آنان آگاهی یافت و این امر مایه کدورت هایی بین آنان شد که در نهایت با سخنانی تند خسرو آنان را ترک میکند و راهی قسطنطنیه ( در استانبول ترکیه کنونی ) شد . خسرو آنجا از ارتش بیزانس درخواست یاری کرد تا شورش غاصب تاج و تخت بهرام چوبینه را خاموش کند . برای این امر مجبور به گزیدن مریم - دختر امپراتور روم به همسری شد تا پیمان خانوادگی خود را با امپراتور مستحکم کند و از او درخواست ارتش کند . پس از درگیری میان بهرام چوبین و خسرو بهرام شکست میخورد و به چین می گریزد... پس از آرام شدن پایتخت و تاجگذاری پادشاه - خسرو باردگیر به اندیشه معشوقه خود می افتاد و برای همین امر به نوازندگان مشهور خود نکسیا و باربد فرمان میدهد سرودها و موسیقی هایی را در ستایش این عشق جاودانه بنوازند . در این میان مادر شیرین میهن بانو که شاه ارمنستان بود با زندگی بدرود حیات میکند و تاج شاهی به شیرین دختر وی می رسد .

ولی در این برهه از زمان شخصی به نام فرهاد که به فرهاد سنگ تراش مشهور بود وارد جریان می شود . روزی که شیرین در شکار بود با فرهاد رودر روی می شود و فرهاد ناخواسته عاشق و دلباخته شیرین می شود و از زیبایی او حیران می گردد . فرهاد برای رسیدن به شاهزاده ارمنی دست به هر کاری می زد و این تلاشهای در نهایت به خسرو گزارش شد . خسرو در مرحله نخست با او سخن گفت و کوشش کرد که وی را از ادامه این راه منصرف نماید . ولی فرهاد نپذیرفت . خسرو کیسه های طلا و جواهراتی را به او هدیه داد تا اندیشه شیرین را از یاد ببرد . ولی فرهاد هیج یک از این پاداشها را نمی پذیرد . در نهایت خسرو مجبور به دادن فرمانی می شود که شاید فرهاد را منصرف کند .

خسرو به فرهاد می گوید که اگر میخواهی به شیرین برسی بایستی شکافی بزرگ در کوه بیستون ایجاد کنی تا کاروانها بتوانند از آن عبور کنند . فرهاد این کار غیر ممکن را به شرطی می پذیرد که خسرو دست از شیرین بردارد . فرهاد شروع به کندن بیستون میکند . شیرین روزی برای فرهاد شیر تازه می آورد تا خستگی را از تن بدر کند . ولی در هنگام بازگشت اسبش از پای می افتد و هلاک می شود . فرهاد از این امر آگاهی می یابد و شیرین را بر دوش می گیرد و شاهانه به قصرش می رساند و خبر این ماجرا به خسرو می رسد . خسرو که استقامت فرهاد را در ربودن شیرین می بیند و به این اندیشه می افتاد که شاید وی روزی بتواند بیستون را شکاف دهد پس اخبارهای جعلی در شهر پراکنده می کند و قاصدی نزد فرهاد می فرستد که شیرین فوت شده است . فرهاد که در بالای کوه مشغول کندن بیستون بود با شنیدن خبر درگذشت شیرین دیگر ادامه راه برایش غیر ممکن بود و هیچ تمایلی به زندگی نداشت پس خود را از بالای کوه به پایین پرت میکند و جان می سپارد . مریم همسر خسرو پس از مدتی فوت یا مسموم می شود. امادختری به نام شکر که در زیبایی و معصومیت در شهر خود مشهور است را به همسری برمیگزیند .

ولی پس از مدتی دوباره به اندیشه شیرین می افتد . پس دست به نوشتن نامه هایی برای شیرین می زند . شیرین پس از مدتی به دعوت خسرو راهی تیسپون می شود و به سرودهای مشهور باربد و نکیسا که در ستایش این دو عاشق قدیمی سروده بودند گوش فرا می دهد . همین امر باعث میگردد تا آنها کدورتهای گذشته را کنار بگذارند و با اجرای مراسمی با شکوه و سلطنتی به عنوان ملکه برگزیده می شود و همسری خسرو را با جان و دل بپذیرد . روزگار این دو عاشق قدیمی پس از بدنیا آمدن چند فرزند به نقطه های پایانی رسید و شیرویه پسر خسرو ( از مریم ) برای کسب تاج و تخت پدر شبی به کنار وی رفت و پدر را برای رسیدن به مقام پادشاهی با ضرب چاقویی می کشد . این اتفاق در سال 628 میلادی رخ داد .

صبح آن روز خبر کشته شدن خسرو تمام شهر را پر کرد و او را با مراسمی رسمی به خاک سپاردند و آرامگاهی برایش بنا کردند . پس از این ماجرای شیروی درخواست ازدواج با شیرین را می دهد ولی شیرین که دیگر معشوقه اش را از دست داده بود به در پاسخ به نامه شیروی چنین گفت که من زنی آبرومند هستم و عاشق همسرم و اینک تنها یک خواهش از جانشین خسروپرویز دارم و آن این است که درب آرامگاه همسرم را یک بار دیگر باز کنید .

چنین گفت شیرین به آزادگان

 که بودند در گلشن شادگان
که از من چه دیدی شما از بدی

ز تازی و کژی و نابخری
بسی سال بانوی ایران بودم

بهر کار پشت دلیران بودم
نجستم همیشه جز از راستی

ز من دور بود کژی و کاستی
چنین گفت شیرین که ای مهتران

 جهاندیده و کار کرده سران
به سه چیز باشد زنان را بهی

 که باشد زیبای تخت مهی
یکی آنکه شرم و باخواستت

که جفتش بدو خانه آراستست
دگر آن فرخ پسر زاید اوی

زشوی خجسته بیفزاید اوی
سوم آنکه بالا و روشن بود

بپوشیدگی نیز مویش بود
بدانگه که من جفت خسرو شدم

 بپیوستگی در جهان نو شدم.

شیروی که در اندیشه رسیدن به شیرین بود موافقت کرد. شیرین به کنار کالبد بیجان خسرو رفت که با پارچه ای پوشیده شده بود. سپس خود را به روی بدن همسر و معشوقه اش انداخت و ساعتها گریه کرد و در نهایت برای اثبات پایداری در عشق اش زهری که با خود آورده بود را نوش کرد و آرام و جاودانه پس از دقایقی به روح خسرو پیوست و با زندگی بدرود حیات گفت. خودکشی شیرین تا سالها زبان زد مردمان منطقه بود و استواری راستین او به همسر و عشق دیرینه اش درس عبرت برای جوانان آینده این مرز و بوم گشت .

 

فردوسی بزرگ می فرماید :

نگهبان در دخمه را باز کرد

زن پارسا مویه آغاز کرد
بشد چهره بر چهره خسرو نهاد

گذشته سختیها همی کرد یاد
همانگاه زهر هلاهل بخورد

ز شیرین روانش برآورد گرد
نشسته بر شاه پوشیده روی

 بتن در یک جامه کافور بوی
بدیوار پشتش نهاده بمرد

بمرد و ز گیتی ستایش ببرد .

منابع  :ماندگار، تولز و فرهنگ  و هنر.



جمعه 3 خرداد 1392برچسب:, |


 

خُـــــــدايا ... 

 

دنيـــــــا به اين بــــزرگــي مگــه من جــاي کسي رو تنگ کــــــردم ؟

 


 


 


 

خــدايا يک مــرگ بدهکــارم و هزار آرزو طلــبکار. . .

 

خســــته ام. . .

 

يا طلبــم را بده يا طلــبت را بگير....!!!

 


 


 


 

انســان ها هر از چند گاهـي ، از جايي مي اُفتند .

 

از پـا ...

 

از نــــفـــس ...

 

از لَبـه پــــرتگاه ...

 

ازاين ور بوم ...

 

از دماغــِ فيل ...

 

از چالـه به چاه ...

 

از عـــرش به فرش ...

 

اَز چــــشـــــم ...

 

اَز چـــــــشـــــم ...

 

اَز چــــــــــشـــــــــم ...

 


 


 


 

راستــشو بگو تا حــالا شده واــسه نداشــتن يه نــــفر گــــريه کني ؟

 


 


 


 

من نه آدمــم

 

نه گنجشــــــک 

 

...اتفــــاقي ســاده ام...

 

هربار مي افتم و دو نيــــمه مي شوم.

 

نيمي را باد مي برد...نيمي را کسي که نمي شناسمش...!!!

 

ديگر بعد از تو.....دلم مهم نيست...

 


 


 


 

غــرقِ سکـــــوت مي شوم

 

وقتي که تـــو ، عشــــق را

 

در چشمانِ خيس مـــن

 

ناديـــده مي گيــــري...!

 


 


 


 

شــده بالشتونو بغل کنين و يه دل سيــر بلند بلند گريه کنــين

 

 براي اينکه کــسي هم صداتونو نشنوه بالــشو بگيــرين جلو دهنــتون

 

بــعدش يکي با حــرفاش آرومتــون کنه.

 

اون وقته که حــس مي کنيــن 

 

چــقدر خوشبخــتين که اون يک نــفر رو داري

 


 


 


 

اين روز ها در خــودم به دنــبال کليــک راســت ميگردم !

 

تا از خــودم copy بگيرم ؛

 

و کنار خــودم paste کنم ....

 

شــايد از اين تنهايي خلاص شــوم ... !!!

 


 


 


 

حــاملــــــه ام !

 

بــا بغض بـــــــــــاد کرده ، بـه جاي شکـــــــم برآمده . . .

 

مـن آبســـــــــــتـن بـرخي حــوادثــــم !

 

و الان ويـار " تـــ‌ـــــــــــــــــــــو " را گرفتـــه اَم . . .

 


 


 


 

عزيــزم ديگه نه باهــات بحــث ميکنم، 

 

نه توضــيح ميخوام ، نه دنبال دليل رفتاراي گندت ميگردم ،

 

فقــط ميــبينم ،

 

ســکوت ميــکنم و

 

فاصلــه ميــگيرم ...! 

 


 


 


 

ديـگـران مـي پـرسـنـد؛ بـيـداري؟ آري بـي"دار"م... 

 

چـرا کـه اگـر دار"ي داشـتـم... 

 

يـا قـالـي زنـدگـي ام را خـودم مـي بـافـتـم... 

 

يـا زنـدگـي ام را بـه "دار" مـيـاوِيـخـتـم. .. 

 

و خـــــــلاصه پــس بـــي "دار" بــــي "دار"م...!!

 


 


 


 

اين روزها از اعتماد کردن متنفرم 

 

به دلم اجازه نميدهم دوباره کار دستم دهد

 

 و شعارهاي انسانيت را از هر کس ميشنود او را باور کند.. نه!

 

همه درست شبيه به هم اند...

 

 فقط بعضي ها بهتر و باور کردني تر دروغ ميگويند!!

 


 


 


 

چوب خطِ خاطره ، پُر است !

 

.

 

.

 

شاهرگم

 

ناگزير ...

 

تن مي دهد

 

به ...

 

لب هاي تيغ

 


 


 


 

سيگار حرمت داره بايد وقتي بکشي که درد داري، 

 

نه اينکه بکشي تا بوي شير دهنت بره....

 


 


 


 

خوب ميدانم كه يك روز،

 

 يكي از همان روزهايي كه خيلي هم دور نيست

 

مجبورم ببوسم و بگذارم كنار......

 

تمام چيزهايي را كه نداشتيم

 

دستهايت را،

 

عاشقي ات را....

 

همه را!.....

 

زندگي به من آموخت عادت احمقانه ايست

 

چسبيدن به چيزهايي كه مال تو نيستند.....

 


 


 


 

گوشه نــدارد که يـکـــ گوشه اش بنشينم و نفسي تــازه کنم … 

 

گــرد گــرد است اين زمين.. ايــن روزگــــار

 


 


 


 

فرقي نمي کند در کدام عصر و کدام اقليم زندگي کني

 

 فرقي نمي کند اسمت فرهاد باشد ، 

 

رومئو يا مجنون يا شيرين يا ژوليت يا ليلي … 

 

تو را به زخمهايت مي شناسند،

 

 اين نقطه ي اشتراک همه آدمهاست….

 


 

 

 


 

دست مي سوزد با سيگار به خودت مي آيي يادت مي آيد ديگر

 

 نه کسي است که از پشت بغلت کند

 

 نه دستي که شانه هايت را بگيرد 

 

نه صداي که قشنگ تر از باد باشد تنهـــــــــــــايي يعني اين…!!!

 


 


 


 

بـه تَرَک هاي ديوار که ريز ميشوم... تـازه ميـفهمم؛ 

 

سـر بـه شـا نه کَسي داشتن و احساس تنهايـي کردن ؛ عجيب مَعني ميـدهد ... 

 

ديـوار هم که باشي؛ ترکـ بـر ميداري وَقتي سـر بـه شـانه ات داشته باشـند

 

و بـه حسابت نيـاورند ...

 


 

 

 


 

حرف مردم.......... چه کار به حرفِ مردم دارم... 

 

زندگي من همين است شب که مي شود... 

 

سيگاري روشن مي کنم عاشقانه اي مي نويسم... 

 

خيره مي شوم به عکس ات و با خودم فکر مي کنم... 

 

مگر مي شود تو را دوست نداشت...

 


 


 

 

 

ابراهــيم نيست امـــــا کودک درونـم را قربــــــانيِ کــســي‌ کردم

 

 که ارزشـش کـــمتر از يـــک گوســفنــد بــود...

 


 

 

 


 

انسانها ماشــيني ، ارتباط وايرلــس ، دوستيها مــجازيه ! 

 

حتي کودکان ؛ شادي را در پلي استيشن جستجو ميکنند !

 

 ... سفره هاي پرمهر ،بوي غذاي ناب پخت مادري،

 

 در سفارش فست فود خلاصه است ! 

 

معني زندگي را در گــوگــل جستجو بايد کرد!

 


 

 

 


 

چِقـدر پــيـراهـن هـاي پـشت ويتـرين مَغـازه هــا قشنـگنـد !

 

تـو را کـه در آنهــا تَـصـوّر ميکنـم وسـوسـه ي

 

خــريدنشـان بـه سـرم مـيزنـــَد امــا ميبيــنــي فـقـط مـانـده بــود

 

اينهــا نبـودنت را بـه رُخـم بِکِشَنــد کـه کشيدنــــد...

 


 


 


 

يکرنگ که باشي،

 

زود چشمشان را ميزني،

 

خسته ميشوند از رنگ تکراريت،

 

اين روزها دوره ي رنگين کمان هاست…

 


 


 


 

چـرا سـاکـت نـمـي شـوي؟!صـداي نـفـس هـايـت. . . 

 

در آغـوش ِ او از ايـن راه ِ دورهـم آزارم مـي دهـد!!!

 

لــعــنــتــي . . . آرامـتـر نـفـس نـفـس بزن…

 


 


 


 

تمــام شعــرهــاي عــاشقــانــه جهــان

 

شبيــه تــوانــد!

 

تــو امــا،

 

پشــت استعــاره اي ايستــاده اي

 

کــه بــه ذهــن هيــچ شــاعــري

 

نخــواهــد رسيــد . . .

 

 

 


 


 

برگهاي پاييزي

 

سرشار از شعور درخت اند

 

وخاطرات سه فصل رابر دوش مي کشند

 

آرام قدم بگذار...

 

برچهره تکيده آنها

 

اين برگها حرمت دارند...

 

درد پاييز درد "دانستن" است

 


 


 


 

نسلي بوديم که با خنده گريه کرد..

 

نسلي که با بغض ترکيد ..

 

نسلي که همه تحقيرش کردن ..

 

نسلي که هيچکس نفهميد دردش چيه ..

 

نسلي که همه بلدن درباره تيپ و حرفاش حرف بزنن ولي هيشکي نميدونه همين نسل چه دردايي که نکشيده ..

 

به سلامتي خودمون که هيشکي درکمون نمي کنه .. حتي هم نسلامون ..

 

به سلامتي خودمون که ديگه از هيشکي هيچ انتظاري نداريم ....

 


 

 

 


 

غمگينــم ... 

 

مثل عکسـي در اعلاميــــه ي ترحيـــــم !

 

کـــه " لـــبخنــدش " .. ديگــران را " مـي گــريـانـد " ... !

 


 


 


 

چقدر از «ديدي گفتم» ها متنفرم

 

چقدر از «بهت که گقته بودم» ها خسته ام

 

دلم کمي نوازش ميخواهد

 

نوازش کسي که بگويد...

 

که بگويد...

 

هيچ چيز نگويد!

 

فقط-باشد

 

براي همه ي «ديدي گفتم» ها و «بهت که گفته بودم» ها کر ميشوم

 

فقط صداي قلبش را در دنيايم پخش ميکنم

 


 


 


 

زندگـــــي ...

 

کـــجــــاي ايــــن خيابــان

 

منــتظـــــر مــن است

 

که از هيـــــچ کوچـــه اي

 

به آن نمــــي رســـم؟!

 


 


 


 

چــه کيفــي مي داد اگــر

 

يکـــبار بر حسب اتـفــاق

 

" تـــو "

 

از ميـــان همـه ي گيومـــه هـا

 

بيرون مي آمدي

 

مي نشستي کنــار دلتنگي ام

 

پر مي کرديم

 

فآصله ي بين دو

 


 


 


 

رنگ آرزوهايم اين روزها خيلي پريده

 

تو اگر دستت به آسمانش رسيد

 

چند تکه ابر نقاشي کن

 

تا دل من به ابرها خوش باشد... !

 


 


 


 

شبيـه ِ مـه شـده بـودي ...

 

نــه ميشــد در آغوشـت گرفـت ؛ و نـه آن سـوي تـو را ديـد ..

 

تنهــا ميشـد در تـو گـم شـد ..!

 


 


 


 

کسي که بيشتر از همه دوسِتـــ داره ....

 

بدون دليل شايـــد هر روز باهات دعواش بشه !!

 

امّا وقتي که ناراحتي ،

 

با "همه ي دنــيــا" مي جـنگه تا به ناراحـتــيت پايان بده...

 

پس قدرشو بدون تا دير نشده ....!!!

 


 


 


 

دخـتــر هــا...

 

شـيـطـنـت خـاص خـودِشـان را دارنـد

 

بـَـرچـسـب هـَـرزگـي بـر خـَـنده هـاي آنـان نـزن...!

 

بــه سـلـامـَتــي دُخـتــرکـان شـَهـرم کــه خــَنــده نــيـز بـر آنــان

 

حــَـرام شـُـده....!!

 


 


 


 

حتــــي لـــوك خوش شــــانس هـــــم همـــيــــشه آخـــــرش

 

تنــــهــايـــي

 

ســمــــت غـــــروب ميـــــرفت...

 

با اينــــكه لــــوك بــــود!!!

 

با اينـــــكه خوش شــــانس بــــود....


 



پنج شنبه 15 فروردين 1392برچسب:, |